جُغدِ سفید



– نمیدونی چی شده.سرم کلاه رفته.اگه میدونستم براش نامه میزدم.چرا نفهمیدم زودتر.

+ مگه چی شده!؟

– نجم الدین* تازه نامزد گرفته.

+ خب حالا نامه میزدی چی میگفتی!؟

– نامه میزدم که بیا دختره منو بگیر.

+ |: |: |: تو واقعا فکر میکنی من زنش میشدم.اصن چی صداش میزدم.نجی!؟ |:

– چرا که نه.خیلی هم دلت بخواد پسر به این خوبی.فامیلیشو صدا میزدی.

+ اها میتونستم بهش بگم شری جون.فکر کن اون آدم.با اون احساسات معنویو اینجوری صدا بزنی :))

– :))

 

* نجم الدین شریعتی.مجری برنامه سمت خدا.عشق مامانم هست و داماد ایده آل خیالیش.البته الان که زدم گوگل میبینم بچه هم داره.رویاهای مامانم نابود شد |:

 

#دیالوگهای منو مامانم

 


عاقبت.بعد از تلاشهای فراوان.و درس خواندن های زیاد.بعد از این همه سال زندگی.تراکت پخش کن شدیم.

با سبک هنری خودمان.تراکت ها را به داخل خانه ها انداختیم.برخلاف تصور خیلی ها.کار سخت و پر هیجانی بود.

حتما یک بار تجربه کنید.


نیمی از امروز را در درمانگاه و روی یک تخت.با پتویی رنگ پریده گذراندم.درمانگاه نه آمپول داشت نه سرم.نیم ساعت بصورت غش کرده روی تخت بودم و هیچ آدمی حتی حالم را نپرسیده بود.چرا پرستارها بیخیال بودند؟!.میتوانستم در آن لحظات بمیرم.مردن به همین راحتی است.حتی در ذهنم برای خودم اذان خواندم.خداحافظی کردم با همه.چندین بار هم به این فکر کردم که چرا به تو مستقیما نگفتم دوستت دارم.به دختری هم که آخرین باری که آنجا بود هم حتی فکر کردم.اینکه تنها بود.اینکه گریه میکرد از تنهایی اش.

من امروز چندین درس گرفتم.از شدت درد و نیمه بیهوش.اول اینکه سلامتی مهمترین آرزو باید باشد برای همه.دوم تنهایی در بعضی موقعیت ها دردناک است و غیر قابل تحمل.سوم هر وقت حس کردید رفتنی هستید برای خودتان اذان بخوانید.به شدت آرام میشوید.پنجم مرگ این چنین نزدیک است.


ساعاتی است که متعجبانه به افق خیره شده ام.پسری متولد 74.بدون کار.بدون هیچ درآمدی.بدون خونه.بدون ماشین.بدون هیچی.البته ایشان کارت پایان خدمت دارند.(دراینجا لازم به ذکر است که حالا ماشین خیلی مورد مهمی نیست).امروز عقد کرده است با یک دختر همسن و سال خودش.

به سبب عشق و علاقه.؟!.واقعا.فیلم هندیه.من کم کم بروم در افق محو شوم.


+ ازدواج آسان اینه ها.یاد بگیرید. |:


بعضیا انقدر مزخرف مینویسن.که آدم به خودش امیدوار میشه که نوشته هاش آنچنان که فکر میکنه مزخرف نیست.بلکه خیلی هم خوبه.

اینکه شما با شوهرتون خوابیدین یا نخوابیدین.یا چطور ایشون قربون صدقتون میرن.یا میزان غرور شما چقدره.اینا چیه آخه.این میزان خصوصی نوشتن فقط باعث میشه خواننده های وبلاگتونو از دست بدین.جای این حرفا تو دفتر خاطراته.


بعد از چندین روز خونه نشینی.زدم بیرون.و عصر موقع برگشت بود که دیدم.یک جایی از خیابون مامورا ایستادن و دارن باهم گپ میزنن.این قسمت جالبه ماجرا نیست.قسمت جالبش موتورهای سیاه رنگ قشنگ این مامورا بود.همون لحظه عاشقشون شدم.(کلا خیلی سریع عاشق میشم.حالا کم کم که اینجا موندمو نوشتمو خوندین،این سرعتو درک میکنین).از کنارشون آروم رد شدمو با چشمانی که قلبی قلبی شده بود.(مثل استیکرای قلب تلگرام.گفتم تلگرام داغمون تازه شد.اشکهایش را پاک میکند) نگاهشون کردم.از خیابون رد شدم و نگاهشون کردم.ازشون دور شدم و نگاهشون کردم.و هی دلم موتور خواست.و پیام دادم به دوستم گفتم موتور میخوام.گفت این موتورا آپاچی یا پالس هستند که قیمتشون چهلو چند میلیونه.و همون لحظه شکست عشقی خوردم.خداروشکر که ازشون عکس نگرفتم که هی نگاهشون کنم.هی غصه بخورم.افسرده بشم.و برم خودکشی کنم. 

 

+ در اون لحظات که همه تن چشم شدم.خیره بودم بهشون. به این فکر میکردم که اگر برم به مامورا بگم میشه من ازشون عکس بگیرم و سوارشون بشم چی میگن.یا برم بغل یکی از مامورا غش کنم منو با موتور برسونه به بیمارستان. ولی خب خیلی خانوم افکارمو کنار زدم و به راهم ادامه دادم.حالا اصلا هم نمیدونم این جریان که دخترا میتونن گواهینامه موتور بگیرن به کجا رسیده.چرا باید اینطوری عاشق بشم.!!


طوری ناراحتم که قشنگ میل به خودکشی دارم تو این نبود اینترنت.امروز به دوستی میگفتم حس میکنم چیز مهمیو از دست دادم.و منتظرم که دوباره به دستش بیارم.ولی این به دست آوردنه دست خودم نیست متاسفانه.و همین موضوع انگیزه ی انجام خیلی از کارهارو از من گرفته.

با تمام این ناراحتیهای عمیقم.این نبود اینترنت برام یک مزیت داره.اینکه منو از دنیای آدمی که تحقیرم کرد دور میکنه.از تمام دنیاش.و هر روز دارم نسبت بهش بی خیال تر میشم.و این اتفاق خوبیه. 

میشه اون لحظه ها و خاطرات خوبی که آدمها میسازنو نگه داشت و با یادآوریشون لبخند زد.ولی نمیشه آدمها رو اسیر کرد که حتما تو زندگیهامون بمونن.آدمها باید رها و آزاد باشن.رفتنی میره حتی اگه سالها خاطره ازش مونده باشه.این نصیحت های یک جغد پیر هست باشد که پند گیرید. 

قرار بود غر بزنم.نمیدونم چرا تهش اینطوری شد.!!


سلام ایرانسل عزیز و قشنگم

این روزها که همه ی سختی ها و محدود بودن ها را باهم پشت سر گذاشتیم.وقت آن شده که دوباره به آغوش هم بازگردیم.!! خواهش میکنم برگرد.برگرد و با اینترنت پر سرعت و نامحدودت به زندگیم آرامش ببخش.برگرد که رقیبانت (شاتل و مخابراتو های وب و بقیه ی بی ادبان) از تو پیشی گرفته و اینترنت کم سرعتشان را دست یارانشان سپردند.برگرد و بگذار مودم تی دی ات دوباره مهم ترین اشیای خانه مان شود.برگرد عزیزم.ما منتظریم.خیلی خیلی منتظریم.

 

امضا یکی از عشقات! 


نمیدونم تو این چند سال گذشته تا همین لحظه این چندمین باریه که زندگیمو به حال خودش رها کردم.رها کردن یعنی هیچ کاری نکردن.یعنی هر روزو مثل روز قبلش سپری کردن.نشستن و فکر نکردن.بی حس بودن.لذت نبردن از چیزی که هستی.

نگاه میکنم به خودم.من نباید اینطور زندگی کنم.نباید اینجا باشم.نباید وقت تلف کنم.نباید بیکار باشم.و ده ها نباید دیگه.ولی خستم.میدونم که خستگی این بار به راحتی رفع نمیشه.میدونم که این بار زخم عمیقی دارم.زخمی که هنوزم با هربار فکر کردن بهش دردشو حس میکنم.چقدر باید بگذره تا خوب بشم.چقدر باید بگذره تا شروع کنم دوباره.امیدوارم فقط دیر نشه برای اینکه اراده کنم و ادامه بدم بی توقف.کاش انگیزه هام زنده بشن و برگردن.کاش.

 

 

+همچنان بی اینترنت.


حتما داستان جک و لوبیای سحرآمیزو میدونید.تو سریالی که دارم این روزا میبینم و کلا توی دنیاش زندگی میکنم.لوبیاها خیلی خیلی جادویی تر هستند.لوبیاها دروازه ای هستن به دنیاها و سرزمینهای دیگه.لازم نیست کاشته بشن و منتظر موند تا به یک درخت بزرگ تبدیل بشن.فقط کافیه بندازیشون زمین و همون لحظه است که دروازه باز میشه.چیزی که شدیدا این روزا بهش نیاز دارم یکی از این لوبیاهاست.فقط یکی باشه که از اینجا برم.حس خفگی دارم.هیچ کاری نمیتونم انجام بدم.و تنها چیزی که میخوام اینه که اینجا نباشم.


میخوام راجع به سه تا سریال کاملا بی ربط بهم حرف بزنم.پس حالشو نداشتین نخونین.تنها هیجانات این روزای من فعلا همین سریالهاست. 

اولی سریال دل.همین دیروز پخش شد.از آقای منوچهر هادی.مثل بقیه کارهای این آقای کارگردان.همه چیز تجملاتی و به قول امروزی ها لاکچری.آرایشهای غلیظ و لباس های آن چنانی.بازیگران معروف و داستان تکراری عشق و خیانت.داستانی که تو سریال عاشقانه ها به بدترین شکل ممکن نشونش داد و اینجا داره با تمی احساسی تر مثلا ادامه اش میده.با دیالوگایی کاملا تکراری و قابل پیش بینی.بازی افتضاح ساره بیات.و دیگه همین.خب چرا دارم میبینمش.چون بازیگر مورد علاقه ام متاسفانه داره تو این سریال بازی میکنه.و منم از اون طرفدارام که باید کارای بازیگر مورد علاقمو حتما ببینم.چه خوب باشن چه بد. 

بعد از این سریال مسخره.میریم سراغ سریال زیبای

when the devil calls your name 

سریال کره ای هست.و داستان جالب و غیر تکراری با ایده ای خاص داره.حاضری با شیطان معامله کنی و ده سال از عمرتو طوری زندگی کنی که هرچی میخوای داشته باشی ولی بعد ده سال شیطان روحتو ازت بگیره.واقعا نویسنده چطور به چنین موضوعی فکر کرده.من وقتی بهش فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم.تصمیم سختیه.دیالوگهای شیطان با اون آدم عالیه.حرفایی میزنن که میتونی ساعتها بهشون فکر کنی.و در کنارش از موسیقی که حاشیه ی داستان هست لذت ببری.

و آخرین سریال see.فعلا فقط یک قسمت ازش دیدم ولی بخاطر موضوع داستان میشه به نویسنده اش اسکار داد حتی.تخیل آدمی تا کجا پیش میره که دنیایی میسازه که هیچکس بینا نیست و دارن با حس های دیگه اشون زندگی میکنن.دیدن و حرف زدن راجع به دیدنو کفر میدونن.بین اون آدما بچه هایی به دنیا میان که قدرت دیدن دارن.و حالا خیلیها میخوان اون بچه ها نباشن.حتی تصورش هم جالبه که سریالی ببینی که نقشهای اصلیش هیچی نمیبینن.مگه میشه.!!

بله.اونی هم که قصد داره کنکور ارشد بده و باید درس بخونه.من نیستم.!!


برای پیشگیری از این ویروس وحشی!! بهترین راه اول شستن دستها و دوم شستن دستها و سوم شستن دستها و در انتها استفاده از ماسک هست.الانم که خداروشکر سیستم اطلاع رسانی فوق پیشرفته شده و همه دکتر شدن.همه.

این ویروس زیبای وحشی.طبق تحقیقات همکارانم در دانشگاه کالیفرنیا از یک خفاش وحشی تر اومده که سیستم ایمنی این خفاش بسیار قوی بوده.و برای همین ویروس راحت برای خودش در بدن انسان دور دور کرده و تکثیر میکند.افرادی که سیستم ایمنی ضعیفی دارند سریع تر مکان عشق و حال این دشمنها را فراهم کرده.و بیشتر در خطر مرگ هستند.!!

من به عنوان یک متخصص در گرفتن بیماری های خاص.دلم میخواد برم تو یک اتاق ایزوله و تا وقتی موج این ویروس نگذشته از اتاق بیرون نیام.ولی متاسفانه نمیتونم.دقیقا ویروس جان زمانی اومده که من در جاهای شلوغ کار دارم و رفت و آمد میکنم.همیشه از این ویروسا بدم میومد.هر چی باکتری ها عشقن اینا وحشین.!!

ویروس از ما دور باد.

با ماسک و دستهای شسته وارد وبلاگم شوید.مرسی. 


این یه پست تبلیغاتیه.آرهه.

مانگا.وبتون.مانهوا.کمیک.یا ایرانیزه اش داستان مصور.که معمولا شرقیها بیشتر از غربی ها مینویسن.داستانهایی با ژانرهای مختلف و جالب.که این روزا من بیشترین وقتمو میذارم پای خوندن اینا.(به جای درس خوندن!) 

من عاشق دنیای فانتزی اونام و خب یکی از مدل داستانهای مورد علاقم داستانهایی راجع به تناسخ هست.کشورهای شرقی آسیا به تناسخ اعتقاد دارن و خیلی در این مورد داستان مینویسن.خیلی هیجان انگیز. 

میمیری و لحظه ای بعد.دوباره به دنیا میای.با تمام خاطرات زندگی قبلیت.تو یک مکان و فضای جدید.تو یک دنیای جدید.حتی تصورش هم برام هیجان انگیزه.

اگه همچین اتفاقی واقعی بود.

تو این وضعیت کرونایی و قرنطینه ای دارم یه کمیک ترجمه میکنم در کانالم.اهلش بودین بیاین بخونین.اهلش نبودین هم که زحمت نمیدم بهتون.آرهه اینطوری.بلد هم نیستم لینک مستقیم بذارم متاسفانه باید کپی کنین.!!

کانالم: @Comics_manga_love


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موزیکیشو گوجوکای کاراته شهرری مــن یک طلــبه ام گروه بازرگانی مینوسا adabiat7 رویای خیس فروش انواع لوله وبلاگ شخصی محمد سعید بلوچی